نزدیک به دو ساعت است که از فرودگاه برگشته ام . ولی بیقرار و مضطرب هستم . یکجا بند نمی شوم . دائم با خود کلنجار می روم ، چرا با یک تصمیم احمقانه می خواستم خود و خانواده را به خطر بیندازم . سال پدرم نزدیک بود همسرم نمی تواند دراین سفر مرا همراهی کند تصمیم می گیرم تنها بروم د رآخرین لحظه به خاطر اعتیادم مجبور شدم مقداری مواد با خودم ببرم . درشهرم مواد فراوان و مصرف کننده فراوان تر . ولی چون کسی نمی داند که من مصرف کننده هستم باید در خفا مصرف کنم . برای رفتن مشکلی پیش نمی آید . پس از انجام مراسم به خاطر عجله و مشغله فراوان از بودن مواد همراه خودم غافل می شوم . با عجله ساک را تحویل می دهم و خودم برای بازدید بدنی رفتم . زمانی که خانم مسئول مشغول بازدید بدنی شد ، دستش روی سینه ام ماند ، برای یک لحظه صدای قلبم را می شنیدم در گوشم طبل می کوبیدن ، سرازیر شدن عرق سرد را بوضوح حس می کردم . یک آن مغزم قفل کرد ، آب دهانم خشکید ، تمامی اتفاقات آینده در چشمم رژه می رفت . اگر مسئله ای پیش می آمد چه جوابی داشتم بدهم . |